-
شنا سگی
پنجشنبه 5 فروردینماه سال 1389 17:20
تاریخ:سه ماه و ۱۹ روز ه.م آقا این ماههای اول مهاجرت خیلی شبیه شنا سگ یه*! امروز این شباهت عجیب رو کشف کردم.فکر کنم اونایی که مهاجرت کردن منظورم رو خوب بفهمن --------- پی نوشت: ویکی پدیا-دانشنامهء آزاد:* شنای سگی یا شنای پا سگی یک نوع شنای سادهاست که شناگر در آن دست و پای خود را به طور متناوب حرکت میدهد و سر را بیرون...
-
تحویل
شنبه 29 اسفندماه سال 1388 19:26
سه ماه و ۱۴ روز فکرش رو نمیکردم.. انگار زور ِ تازگی و نو شدنِ اون از دلتنگی های من خیلی بیشتر بود. انگار با همهء دوری ،سقف بالای سرمون انقدر بزرگ بود که همه مون شب عید زیرش جا بشیم و سفره هفت سین مون رو بچینیم و برای هم دعای شادی بکنیم بهار تون مبارک.از نو شدن تون ،از نو شدگی مون مبارک
-
عید
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 12:12
سه ماه و ....(حالا هرچی) هوی!یادته وقتی تو مدرسه یه عالمه از بچه ها داشتن بازی میکردن و تو تو بازی نبودی چه حسی داشتی؟ پس هی انقدر الکی بهم نگو باید خوشحال باشی
-
روزهای غریب آخر سال
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 13:42
سه ماه و ۹ روز ه.م چند روزی مانده........ به پایان سالی که اینجا دیگر آغاز و پایانش چندان مهم نیست آنها از مراسم عزیزی که از دست داده اند بر میگردند و نوشته های عزیزترین عزیزان من را با خود میاورند. کلمه کلمه هایی که به وسعت همهء باهم بودن هایمان میشناسمشان دلم از گرفتگی گذشته .دلم غنج میرود برای بوی تنشان.برای...
-
همهء حق های من
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 09:16
سه ماه و 7 روز ه.م یک دوره آموزشی داریم میگذرونیم دربارهء آمادگی پیش از ورود به کار و آشنا شدن با فرهنگ محیط های کاری و اینا .توی یک قسمتی از این دوره ما رو با حق و حقوقمون در اینجا آشنا میکنن این دوره مخصوص مهاجرهاست و ظاهرا با فیدبک هایی که از مهاجرهای قبلی از کشورای مختلف گرفتن به این نتیجه رسیدن که باید داشتن...
-
مدرسهء ما،مدرسهء اونا،مدرسهء اینا
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 03:45
تاریخ:سه ماه و 5 روز ه.م هر روز صبح از ایستگاه نزدیک خونه مون تو ساعتی که بچه ها مدرسه میرن سوار قطار میشیم. بچه ها اینجا ساعت 9 مدرسه شون شروع میشه!دیروز موقع پیاده شدن بچه ها ،داشتم یه دل سیر نگاهشون میکردم.پسر ها و دختربچه های پرانرژی و سرحال.دخترا با با بلوز های آستین کوتاه چهارخونه ء آبی یا زرد ،یقه های تمیز سفید...
-
از هوای دیوانهء ملبورن
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 03:47
تاریخ:سه ماه و دو روز ه.م هوای اینجا رسما دیوانه ست!صبح ملت با تاپ و شلوارک بیرونن عصر همچین میشه. شب دوباره گرم میشه.خلاصه خودیه هوا!خوشم میاد ازش حیاط ما و تگرگ پی نوشت بیربط:من خوبم
-
قاطی قوریاس
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1388 14:33
من و لپ تاپم باهم DOWNشدیم این مدت.لپ تاپ رفته واسه تعمیر و هنوز بر نگشته و منم تصمیم گرفتم که زورم رو بزنم و با این کی بورد انگلیسی،فارسی تایپ کنم شاید فرجی بشه در احوالاتم. یادش بخیر راستی! میشد بری و عین آب خوردن از مغازه سر کوچه،برچسب حروف فارسی بخری برای کی بوردت..ای بابا سطح انرژیم کلا اومده پایین تو این چند وقت...
-
سوالهای بی جواب
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 18:19
دو ماه و ۲۳ روز ه.م پدر یکی از دوستهایمان فوت شد.امشب برای بدرقه شان به ایران به فرودگاه رفتیم.دوستم از من پرسید: مانا ما واقعا داریم کار درستی میکنیم که مهاجرت میکنیم و جدا جدا میشویم از هم؟ و من به اندازهء اضطراب چشمهای غمگینش، بی جواب بودم باز....
-
این قوم مهجور ِ آشنا
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 03:25
دو ماه و 15 روز ه.م اینجا ایرانی هایی که خیلی قدیمی تر هستن اکثرا بهایی هایین که تو سالهای بعد از انقلاب فرار کردن و پناهنده شدن.شاید اگه اینجا نمی اومدیم هیچوقت امکان اینکه از نزدیک بتونیم باهاشون حرف بزنیم رو نداشتیم.در واقع توی ایران هرگز پیداشون نمیکردیم.چون حق نداشتن بگن که بهائین.این تبلیغ بهاییت به حساب میاد و...
-
زنجیر سبز استوایی
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 04:49
تاریخ:دوماه و 12 روز ه.م فرقی نداره کجای این زنجیر باشی.هر از گاهی حلقهء سبزی به درازای کمربند استوایی دور کرهء زمین تشکیل میدیم.برای خاطر چیزهای کوچیکی که نداریم.برای دلایل ساده ای که به خاطرش مهاجرت کردیم. این هم سهم ما بود در اینجا احساس ِ دور بودن نداشتم.احساس تنهایی نداشتم.احساس عذاب وجدان نداشتم از اینکه تو...
-
ما،خونه و شانس های به دست آوردنی
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 09:42
تاریخ:دوماه و 10 روز ه.م الان داشتم یه نگاهی به پست قبلی و پستهای قبل تر میکردم.برام جالب بود.دیدم چقدر وقتی از اتفاقات مختلف" عبور" میکنی قضیه فرق داره نسبت به وقتی که توش هستی. بعد از تمام ننه من غریبم هایی که درآوردم،بالاخره ما خونه مون رو پیدا کردیم.یک خونهء بامزه که یهو از آسمون افتاد روی کلهء ما! دوستِ...
-
فاز واقعیات بعد از خارج زدگی!
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 18:32
تاریخ:دو ماه ه.م حسها و فکر هام بعنوان یک مهاجر؟؟!!! خب باشه. وارد یک فاز مزخرف شدیم که قبلا بهش میگفتم تجربه!بعدا هم احتمالا بهش میگم تجربه!ولی الان اسمش هست یک دورهء مزخرف با کلی حسهای مزخرف که فقط باید بگذره. وقتی که خونه داشتی ،کار داشتی،عین آدم میتونستی حرف بزنی و بفهمی چی میگن ملت و الان پول داری ولی خونه بهت...
-
هویجوری!
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 12:16
تاریخ:یک ماه و 25 روز ه.م دیروز با یه دختر چینی داشتم صحبت میکردم.ازم پرسید کجایی هستی؟ گفتم ایرانی . دو تا شخصیت مهم رو در ایران رو میشناخت حدس میزنین کیا رو؟ اول دوتا حدس بزن بعد بقیه ش رو بخون! . . . . . . . . خمینی و علی دایی!
-
...
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 07:45
تاریخ:یک ماه و 21روز ه.م امروز وقتی داشتم پیغامهام رو چک میکردم دیدم یکی از دوستام که قراره به زودی مهاجرت کنه درباره پست قبلیم بصورت خصوصی نوشته بود که"مانا ،باورم نمیشه که تو هم مجبور شدی کار سیاه بکنی ".نوشته بود که خیلی میترسه از فکر اینکه بخواد بیاد و همچین شرایطی رو تجربه کنه.میخواستم بهش جواب بدم که...
-
اولین روز کار در ملبورن خود را چگونه گذراندید
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:34
تاریخ:یک ماه و ۱۸ روز ه.م بعد از گذروندن دوران تعطیلات و سفر و خوشحالی ،به قسمت مهم ماجرا یعنی پول در آوردن رسیدیم اول های ورودت به خارجه، خیلی شیک و تر و تمیز پشت کامپیوتر میشینی و توی سایت کاریابی شروع میکنی به سرچ کردن.بعد کم کم متوجه میشی که این خارجیا انگار حالیشون نیست چه گوهر گرانبهایی وارد مملکتشون شده! و...
-
گارد ویژهء ما-گارد ویژهء اینا
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:32
تاریخ:یک ماه و ۱۴ روز ه-م به گیرنده های خود دست نزنید،ایشون واقعا پلیس ملبورن میباشند! نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم دی 1388 ساعت 18:19
-
قانون ما-قانون اینا
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:31
تاریخ:یک ماه و ۱۱ روز ه-م خب زندگی واقعی ما کم کم داره شروع میشه.دست و پنجه نرم کردن با بازار پر رقیب ِ کار و حتی پیدا کرن خونه.اینجا بر خلاف ایران برای هر خونه، باید فرم درخواست پر کنی و معمولا توی خونه های خوب، رقیب زیاد داری.گاهی سی تا چهل نفر توی صف برای بازدید خونه تو ساعت اعلام شده صف میکشن و تو باید جزو خوش...
-
من و"ت ر س"
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:30
تاریخ:یک ماه و سه روز به خودم و بهار قول دادم که حسهای مختلفم رو بنویسم اینجا....اگه وایستم تا حالم خوب باشه که بتونم یه نوشتهء"خوب"بنویسم، یه چیزایی از خود واقعیم از قلم میفته بی مقدمه .....الان حسم اینه: عین سگ میترسم! از اینکه فراموش کنم میترسم،از اینکه بخوابم میترسم.از اینکه دور شم از فضای ایران...
-
سهم ما از منِ خودمون
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:29
تاریخ :۳۱ه-م ۱۵ روز از نوشته قبلی میگذره....دو هفته است که در سفریم و دو روز دیگه برمیگردیم....!الان هنوز خونه نداریم.تاحالا مهمون بچه ها بودیم. وقتی برگشتیم باید دنبال خونه بگردیم و کار!زندگی جدی مون در واقع بعد از این سفر شروع میشه. زندگی تو این فضای آروم و بدون استرس،ناخودآگاه، آدم رو خیلی آروم میکنه.البته نمیتونم...
-
اعترافات مانای نامرئی در خیابان سوانستون
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:28
تاریخ:۱۶ ه-م از بچگی یکی از آرزوهام این بود که بتونم نامرئی بشم و برم وسط مردم و زندگیشون رو نگاه کنم.ولی اونا نتونن منو ببینن.هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی بتونم به این آرزو نزدیک بشم.دیروز من و بهادر رفته بودیم یه گشتی بزنیم تو مرکز شهر .مدت طولانی ای روی یه نیمکت وسط پیاده رو نشسته بودیم و فقط مردم رو نگاه...
-
امامزاده دن مورفی
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:25
تاریخ:۱۳ ه-م دو سه روزه که اخلاقم بد شده حسابی!زیاد حرف نمیزنم و حوصله ندارم.دو سه بار خواستم بنویسم اینجا ولی لجبازی داشتم با خودم.الانم هنوز لج دارم ولی مینویسم شاید بهتر شدم.بعدشم اینجا که وبلاگ نیست،دفتر خاطراتمه تازه.الان که فکر میکنم میبینم اولین نقطهء ان دماغی شدنم پریروز بود.رفتیم یه جایی به نام دن مورفی.بچه...
-
این مردم مرفه بی درد
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:24
تاریخ:۱۰- ه.م بعد از تقریبا ۲۰ روز، تازه دارم دوباره خبرها رو پیگیری میکنم،مقاله ها رو میخونم. وقتی دوری،دوری دیگه،تعارف هم نداره...واسه فهمیدن یک جملهء استتوس رفیقت که از ایران توی فیس بوک گذاشته،باید کلی بگردی و خبرها رو دنبال کنی... دوری دیگه آقا جان،دوری!....وقتی هیچ رسانه دیگه ای غیر اینترنت نداری،باید بدویی که...
-
دومین پست:روز تولد سی سالگیم
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:23
تاریخ: ۹ -ه.م در این وبلاگ به جای تاریخ از این به بعد مبدا هجرت خودمون(ه.م:هجرت مانا) رو بعنوان مبدا تاریخ در نظر میگیریم! امروز خیلی روز خوبی بود برام یه عالمه تولدت مبارک با یه عالمه آرزوهای خوب از دوستای مختلف از همه جای دنیا گرفتم. نمیدونم وقتی میای اینور انگار معنی ارتباط هات یک کم پررنگ تر از قبله برات.یه احساس...
-
اولین پست
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 06:21
این وبلاگ به مناسبت سیامین سالگرد تولد مانا به او تقدیم میشود... دلم میخواد تمام حسها، فکرها و حالتهایی که به عنوان یه مهاجر برای خودت و دُری پیش میاد رو حداقل تا یک سال آینده بدونم. هم از جهت نزدیک بودن و نزدیک موندن بهتون و هم از این جهت که شاید چراغ راه ما آیندگان باشد... تولدت مبارک و فدای هردوتاتون- بهار