از این کِش های بی منطق


تاریخ:10 ماه و 4 روز ه.م

اونور که بودم اینوری هایی که از اونور اومده بودن به نظرم آدمهای الکی خوش و بی دغدغه ای می اومدن.

از خدا که پنهوون نیست از شما چه پنهون از روی حسادت از نداشتن ِ این بی دغدغگی، ته ذهنم تحقیرشون هم میکردم گاهی.

اینور که اومدم اون سایه های هنوز-جامونده در ایران ام ،گه گاهی مثل کش منو توی لحظه های خوشی از اون سر دنیا می کِشن.

سایه هایی که هنوز حق ِ خوش بودن و شاد زندگی کردنِ مانای رها شده از اون فشارهای هر روزه رو به رسمیت نمیشناسن.سایه هایی که نمیفهمن حس مسئولیت داشتن برای مملکتی که توش به دنیا اومدی با شاد زندگی کردن در یک مملکت آزاد دیگه تناقضی نداره. 

(تناقضی نداره واقعا؟!!!....)

سایه هایی که گاهی تو رو به طرز خنده آوری وادار به اجرای نمایش های غمگین بودن میکنن. نمایشهایی بی تناسب با درون خودت و محیط شاد و بی استرس دور و بر ِت . 

.........  

پس نوشت: 

کار خیلی سختیه اما دارم تلاش میکنم بعضی از این کش های غیر منطقی و احمقانه رو پاره کنم کم کم

۱۰ ماهگی

تاریخ:10 ماه و 1 روز ه.م  

 10ماه از اومدنم به اینجا میگذره.از دوره های سختِ کنده شدن و دلتنگ شدن و گم شدن و گیج شدن و نقطه شدن . از دورهء احساسهای بدِ بی هویتی و بی دست و پایی و ناتوانی و ترس های جور واجور .ترسهایی که هرچقدر هم که عاشق زندگی کردن باشی،باز راهت رو سنگلاخی و سخت میکنه.  

نمیدونم تا حالا شده بزرگ شدنتون رو احساس کنین؟امروز یهو احساس کردم بزرگ شدم. 

احساس کردم یه مرحله از زندگیم رو رد کردم. 

یه مشت دیوار از جلوی روم عقب رفتن. 

حس کردم به یه جایی وصل شدم امروز. به "خودم" شاید

موج دومِ آب رفتن اسامی

 تاریخ:9 ماه و بیست و دو روز ه.م

توی موج مهاجرت های دورهء مامان-باباهامون یه سری اسمِ مختصر وارد اسامی شده بود.

اسمهایی مثل "اِسی" و "هوشی" و "کامی" و" روفی" و "لی لی" و "فی فی" و "سوزی" و...اینا

تو فیلمفارسی ها که میشنیدیم کلی به نظرمون خنده دار میومدن این اسمها!

الان اکثریت قریب به اتفاق ایرانی های دور و برمون مجبورن اسم هاشونو همینجوری بگن به این جماعت

خب بعضیاشونم واقعا حق دارن.فقط یه لحظه تصور کنین که یک استرالیایی قرار باشه مثلا اسم کامل  ایشون(که چندان هم تو ایران اسم سختی نیست) رو صدا کنه:

"سیّد محمد جواد ِ میرمحمد صادقی ِ مبارکه"

البته اینا معمولا سر  همون سیّد اولش توی دست انداز گیر میکنن و دیگه در نمیان

مشتری مداری در ابعادِ ریشتر!

تاریخ:9 ماه و 15 روز ه.م 

عصر بود.خسته بودم و با کلی خرید دویده بودم تا خودم رو به پلتفرم ۳ مترو برسونم که برگردم خونه.سه دقیقه مونده بود به اومدن قطار.روی نیمکت نشستم و هدفونم رو گذاشتم تو گوشم و شروع کرد به خوندن

بیا بیا که نگارت شوم بیا...

..یهو احساس کردم بیشتر از سه دقیقه گذشته و قطار نیومده.به برد اعلان حرکت نگاه کردم.دیدم نوشته قطارم از یک پلتفرم دیگه در حال حرکته!

 از اینکه قطار هر روزم که از پلتفرم ۳ حرکت میکنه اینبار بدون هیچ اعلانی از یه پلتفرم دیگه حرکت کرد و ازش جا موندم ،خیلی عصبانی شدم.توی کله م داشتم کلی غر میزدم به سیستم حمل و نقل و داشتم فکر میکردم زنگ بزنم و یه شکایت تلفنی بفرستم براشون و اینا.

قطار بعدی 20 دقیقه بعد حرکت میکرد.

دنبال یه آدم میگشتم که بهش غر بزنم.رفتم به سالن اصلی مترو.یه آقای خیلی گنده با لباس فرم مترو داشت رد میشد.با لحن شاکی بهش جریانو گفتم و گفتم که چرا هیچ اعلانی نشد برای تغییر پلتفرم و اینکه اصلا به این تابلوها نمیشه اعتماد کرد و خلاصه...

خیلی آروم به همه حرفام گوش کرد.بعد توضیح داد که یه مشکلی پیش اومده بود برای قطار قبلی ولی سه دقیقه قبل از حرکت قطار (یعنی همون موقعی که من هدفون تو گوشم بود)چندین و چند بار از بلندگو ها اعلام شده بود که پلتفرم قطار عوض شده.گفت خیالتون راحت باشه خانوم ،قطار بعدی از همون پلتفرم 3 حرکت میکنه.

بعد یه نگاه به خریدهای توی دستم انداخت و وقتی داشتم میرفتم گفت:

"I am so sorry  about that"!....و رفت.

یه لحظه با این جملهء یارو ،مانای هنوز مقایسه کن ِ درونم به خودش اومد یه دور کل ماجرا رو مرور کرد و همه چیز از عصبانی شدن خودش تا عذر خواهی کردنِ اون آقا،کلی به نظرش عجیب اومد.

برگشتم دوباره به آقاهه که داشت میرفت نگاه کردم.دیدم به جیبهاش یه چیزایی شبیه آچار و پیچ گوشتی آویزوون بود.فهمیدم که اون آقا مسئول تعمیرات مترو بود و اصولا وظیفه ای برای جواب دادن به من نداشته.

ای یقین ِ گم شده..

                                                                                                                                     تاریخ:نه ماه و 10 روز ه.م

هی فلانی،

حال ما خوب است. 

اوضاع به کام است،

                         آسمان ،آبی ست.

ملالی نیست جز شنیدن ِ گاه به گاه نجوایی که ، در نیمه های شب بیدارم میکند و آن سوال کذایی را برای هزارمین بار ، باز، می پرسد. 

....

او میرود و خواب هم

من می مانم و جای خالی ِ آن ماهی ِ گریز