...

بعد از ظهر خلوت یکشنبه است.من اینجا تنها در هوای گرم تابستان روی مبل رو به پنجره نشسته ام و به صدای پرنده ها و جیرجیرک ها گوش میدهم.

اینجا برای چه کسی مینویسم؟نمیدانم.برای چه مینویسم؟نمیدانم

اما میدانم که دارم کم کم از مانای "مهاجر" فاصله میگیرم.

روزها سر کار میروم.ظهر ها در ناهارخوریِ شرکت، گاهی با همکارهایم گپ میزنم.گاهی هم یک گوشه آرام برای خودم کتاب میخوانم.همکارهایم را دوست دارم.از همه جای دنیا آمده اند.کلی قصه دارند هرکدامشان.قصه هایشان را دوست دارم.

عصر ها در قطار، هدفونم را در گوشم میگذارم و موسیقی گوش میکنم .به آدمهای قطار نگاه میکنم و برایشان قصه میسازم.برای آدمها قصه ساختن را دوست دارم.

از ایستگاه قطار تا خانه پر از درخت و پرنده و  ابر و آسمان است.بعضی روزها می ایستم با دوربین گوشی ام،کمی درخت و پرنده و ابر و آسمان ذخیره میکنم و میروم خانه.


(اینها به مانای مهاجر چه ربطی داره؟خب من هم که همین رو میگم.)

.

آها فکر کنم باید از ایران رفتنم هم کمی بنویسم اینجا.برای ...شاید برای شمایی که ناخودآگاه سعی میکنین از دل وبلاگ مانای مهاجر یه فرمول در بیارین و ببینین آخرش مهاجرت کردن کار خوبیه یه بدیه؟آیا آدم بهتره ایران بمونه یا اینکه بره و خودش رو نجات بده...

و اما ایرانی که من دیدم...

ایرانی که من دیدم رنگ اش خاکستری بود.این اولین چیزی بود که بعد از رسیدن به تهران برای بعضی از دوستهایم تعریف کردم. به من خندیدند.بلند بلند.حرفم را برای بقیه ای که نشنیده بودند هم تکرار کردند و باهم خندیدند.به مهاجر یک ساله ای که به این زودی خودش را گم کرده و میگوید رنگ کشورش خاکستری است.

به آدمی که تا همین یکسال پیش در این شهر خاکستری در کنارشان زندگی میکرده.

خب خنده هم دارد واقعا.خنده ای عصبی که تلخی تمام خاکستری های شهر را در دلش دارد.میدانم.میفهمم.درک میکنم این خنده را...و بخاطر همین،بعد از آن شب دیگر برای کسی تکرار نکردم که آن شهر چقدر خاکستری بود.خاکستری و خسته و عصبانی.

آدمها را دوست داشتم هنوز.حرفهایمان نو و کهنه شده بود اما بغل هایمان همانقدر گرم بود.شاید حتی گرمتر از قبل.

.

دوست داری بدونی آخر قصهء سفرم به ایران چه بود؟


روز بازگشت کسانی که عاشقشان هستم را بوسیدم و برگشتم به "خانه"ء جدیدم.خانه ای که خاکستری نیست.خانه ای که از روز بازگشت تا حالا،به طرز بیرحمانه ای برایم دوست داشتنی تر از قبل شده.