هجرت صغری

 تاریخ:سه ماه و ۲۶ روز ه.م  

فاز سگ دو زدن اولیه برای به قول اینا settle شدن در مملکت غریب رو یه جورایی پشت سر گذاشتیم.الان دیگه از اتفاقای جدیدی که ممکنه برامون اینجا پیش بیاد خیلی نمیترسم.دیگه از اینکه یه جاهایی نتونم لهجه و بعضی از حرف های استرالیایی هایی که باهاشون سر و کار دارم رو بفهمم نمیترسم.توی دوره ای که برای placementگذروندیم با کلی مهاجر از مملکت های مختلف آشنا شدیم که عین ما بودن .روزهای اول حتی حرف زدن با اونها هم برام کار سختی بود. از ترس اینکه نفهمم چی میگن اصلا باهاشون وارد صحبت نمی شدم.دیروز توی جایی که برای کارآموزی میرم یکی از همین بچه های همکلاسی که چینی بود رو دیدم و باهم ناهار خوردیم.وقتی باهاش حرف میزدم انقدر راحت بودم که واقعا حس میکردم دارم با یه همزبون حرف میزنم.خیلی تازه بود این حس.خوشم اومد کلی. 

.

تا دو سه هفته دیگه میریم بریزبن.دُری اونجا کار پیدا کرده.یک کار خوب تو زمینهء تخصص خودش  .شنیدیم که بریزبن خیلی شهر قشنگیه.دیگه این هجرت از هجرت کبری که سخت تر نیست. میریم ببینیم چی میشه. 

همینا فعلا

تا بعد

نظرات 5 + ارسال نظر
روزبه پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ

ایییییییییییییییییییییول

بهار پنج‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:54 ب.ظ http://depression.blogsky.com/

هوراااااااااااااااااااااااااا
خیلی عالی شد... تبریک!
بریزبن کجاست؟ چقدر از ملبورن فاصله داره؟ کسی رو دارین اونجا؟
یه کم بیشتر بگو دختر... دارین کوچ میکنین یعنی؟ خونتون چی میشه پس؟

فاصله اش تا ملبورن خیلیه! دو ساعت با هواپیما.کلا همه شهرهای اصلی ِ اینجا خیلی دورن از هم.بریزبن سومین شهر بزرگ استرالیاست و توی ایالت کوییزلنده.کمتر از یک ساعت فکر کنم با گلدکوئست فاصله داره که یه شهر توریستی خیلی خیلی قشنگه و خودش هم یک شهر ساحلیه. از ملبورن کوچکتر و آروم تره و هواش ظاهرا بهتر ومتعادل تر از ملبورنه.بقیه چیزا رو هم راجع بهش وقتی بریم و ببینیم میگم.خونه رو که کلا باید تا سه ماه پس میدادیمش به هر حال چون قراردادمون سه ماهه بود .....و اینکه دیگه حس کوچ کردن ندارم واقعا.حس نمیکنم زیاد کار سختیه هرچند که به هر حال نوشین اینا اینجا بودن که خیلی خوب بود و با اینکه اینجا توی این مدت کوتاه دوستهای زیادی پیدا کردیم ولی خب فعلا خونهء ما همون جاییه که کار توش هست!...مطمئنم اونجا هم میتونیم کلی آشنا پیدا کنیم.میدونی ،وقتی از ایران میای بیرون میبینی که اونقدری که فکر میکردی پیدا کردن دوستهای جدید و آدمهای خوب سخت نیست.یعنی حداقل اونقدری که ازش میترسیدیم و فکر میکردیم کار محالیه نیست اصلا.دوستهای قدیمی رو به هرحال با هیچ چیز نمیتونی عوض کنی اما آدمهای خوب کم نیستن واقعا.شاید یک جور اجبار به تنها نموندن در اینجا بیشتر کمکمون میکنه که سختگیری هامون رو توی روابط به حداقل برسونیم و بتونیم آدمهای خوب دور و برمون رو پیدا کنیم و باهاشون دوست بشیم....حالا بازم مینویسم

مهسا مرعشی جمعه 13 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ

چه عالی مانا جان.کاش ماهم بیایم بریزبین که دیگه واقعا عالی میشه...
بهت زنگ میزنم به زودی

بابک شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ

به به مبارک باشه
فال زدم براتون ببین چی اومد:

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و ز پی جانان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم

دمت گرم

بابک یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ

با پوزش از تکراری بودن احتمالی

اصفهانیه نذر میکنه اگه توی امتحان ورود به دانشگاه قبول شد مادرش رو پیاده بفرسته کربلا.

:))
نه نشنیده بودم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد