چهار و نیم سالگی

برایم از بوی تن کودک شیرخواره ای میگوید که دیروز دیده است. میگوید با دوستش رفته بوده مغازه ی عینک فروشی ، خانم جوانی را دیده اند که کودک را روی صندلی خوابانده بود تا دستش آزاد بشود و بتواند عینک انتخاب کند برای خودش. میگوید، دل توی دلم نبود بچه غلت بزند بیفتد روی زمین. میگوید، به خانم جوان گفتم خب عزیز من بیا من مینشینم روی این صندلی تو این بچه را بگذار توی بغل من خودت با خیال راحت عینکها را امتحان کن. میگوید، بچه را گذاشت توی بغلم. اگر بدانی...چه بوی دلنشینی میداد! بوی شیر خشک میداد. (از پشت خش خش های وایبر ذوق صدایش را میشنوم...صدای بابا) میگوید، از همان بوهای خوبی میداد که همه ی بچه کوچولوها میدهند. میگوید، مانا... تن اش بوی گُل میداد...بوی گل...
گوشی را میگذارم... دلم گرم میشود از اینکه  چهار و نیم سال گذشته است و ما دیگر از دیوار های غمناک تکراری"ما خوبیم ملالی نیست"ِ هجرت، گذر کردیم به شوق ها و غم های جاری زندگی مان.

سه سال و نیمه گی

سه سال و نیمه شده ام.

تقریبا دو سال از آخرین باری که احساس مهاجر بودن داشتم و توی این دفتر نوشتم میگذره.

دلایل زیادی برای ننوشتن داشتم اما مهمترینش شاید این بود که در این دوسال پیوند چندانی بین خودم و مانای مهاجر احساس نمیکردم.

بیشترین نوشته های این مدت عکس های فوتو بلاگ بود. فقط اونجا کمی بی کلمه نوشتم و از مانایی که دیگه چندان مهاجر نبود.

توی این دوسال اتفاقات درونی و بیرونی زیادی برام افتاد. عضو شدن توی جامعه های کوچک و بزرگ غیر ایرانی و ایرانی اینجا، جایگاه اجتماعی با ثبات تری برام ایجاد کرد. پیوندهایی که  به من که مثل یک اربیتال آزاد پرتاب شده بودم به این فضا، آروم آروم احساس وصل شدگی داد و این وصل شدگی حقا که عجب نیاز حیاتی ایه برای آدمیزاد.

دوست های جدید پیدا کردم. کسانی که کم کم تونستم بخشهایی از خودم رو باهاشون شریک بشم. شادیها و لذت های تازه ای رو تو این دوسال تجربه کردم.پوست اندازی های دردناکی کردم و مانا های تازه ای رو کشف کردم ،بخشهایی از خودم که احتمالا اگه این تغییر محیط نبود هیچوقت نمی دیدم شون.

..

یکی از مهمترین کشف های درونی من توی این سالها این بود که گاهی واقعا از پسِ پیش بینی آدمها، دنیای اطرافم و درون خودم بر نمیام. فهمیدم که گهگاهی تنها کاری که ازم برمیاد اینه که کمی اون طرف تر از خودم بنشینم و فقط نگاه کنم.

و اینجوری شد که در یکی از همین شبهای اردیبهشت، چندان متعجب نشدم از حضور نیمه ی مهاجری که تمام این دوسال درکنارم بود و نمیدیدم اش...یا نمیخواستم یا نمیتونستم که حضور دردناکش رو ببینم.


آروم و آهسته اومد و  حضورش دفتر سفید خیس ام رو خط خطی کرد :

"

چه نومیدانه تو را در هیاهوی رنگ ها و ازدحام صداها گم میکنم..
چه سنگدلانه انکارت میکنم
وقتی که،
هر صبح با من بیدار میشوی،
وقتی که هر روز، در خیابان های این شهرِ آرام بی دغدغه ،با من قدم میزنی
وقتی که رقص ابرها را در آسمان آبی بی دود با من به تماشا مینشینی
چه بی رحمانه انکارت میکنم،
وفتی که در سرشارترین ِ لحظه هایم،
-آرام و بی صدا-
همیشه چند قدم آنطرف تر، ایستاده ای...
"

سکه پنجاه سنتی

این سکّهٔ پنجاه سنتی بامزه  بقیهٔ پول نونم بود امروز 

یه جورایی واقعا نماد این مملکته، مملکت خونواده و  آرامش 

سرزمین سینه های بریده

گاهی باید از سرزمین سینه های بریده بیرون بیایی تا زنانگی ات را بیابی.

 تا خنکای هوا را بر پوست شانه ها و گردنت حس کنی.

 تا رقصیدن باد را در موهایت تماشا کنی.

 تا گرمای آفتاب را برساق پاهایت لمس کنی.

باید از سرزمین سلاخی زنانگی ات بیرون بیایی تا لبخندت زنانه شود، حرف زدنت زنانه شود، راه رفتنت زنانه شود. 

باید از خاطراتِ تعرض به روح و جسم و احساس زنانه ات فاصله بگیری تا آرام آرام خودت را، لطافتت را و زیبایی گم شدهء زنانه ات را پیدا کنی. 


استفادهء ابزاری از یک وبلاگ 2(رابطهء موسیقیایی)

پارسال پستی گذاشته بودم اینجا به اسم استفادهء ابزاری از یک وبلاگ. پستی بود راجع به سندروم موسیقیایی من که توش دنبال دوتا آهنگ میگشتم که فقط ملودی شون رو میدونستم. از کامنتهایی که برام گذاشته بودن یکی از اون دوتا آهنگ رو تونستم پیدا کنم که اسمش"دختر لچک ریالی"بود. آهنگ دوم رو نتونسته بودم پیدا کنم.چند روز پیش بعد حدود 11 ماه کامنتی روی این پست برام اومد.

کسی که نمیدونم کیه از یک جای دنیا که نمیدونم کجاست تاریخچه و فایل این آهنگ رو که از روی صفحه گرامافونش به mp3منتقل کرده اینجا برای مانای مهاجر آپلود کرده و فرستاده.

دوست عزیز ناشناس من،آهنگ رو گوش کردم. اینو اینجا نوشتم فقط واسه اینکه بگم آهنگی که برام فرستادی اون اجرایی از تل زعتر که دنبالش بودم نیست اما من رو به اندازهء یک فیل از این رابطه مشعوف کردی.خیلی باحالی.

 ضمنا از اونجایی که سندروم موسیقیایی من به یه نیشگون بنده تا دوباره عود کنه، مجبور شدم ایندفعه از یه راه دیگه برای پیدا کردن این آهنگ استفاده کنم. الان توضیح میدم که ببینین این سندوم تا چه حد جدیه! :)

رفتم یه اپلیکیشن روی گوشی آیفونم نصب کردم به اسم پیانیست که موبایلمو تبدیل به یه پیانو کوچولو میکنه.. بعد ملودی اون آهنگ رو روی پیانوی کوچولوم درآوردم و زدمش.

 فایل ضبط شده ش رو هم گذاشتم اینجا که اگه مسافر دیگه ای از این کوچه رد شد و فایل این آهنگ رو داشت به دستم برسونه.

آنها که رفتند و آنها که ماندند...

خبرها رو روی گوشیت میخونی...توی شلوغی ایستگاه قطار، رشتهء وصل کننده ت به همهء اجزای محیطت قطع میشه...محیطی که تو این مدت ،با زور زیاد تلاش کردی بهش وصل بشی...که زندگی کنی...

 بغض تنهاییت رو توی همهمهء صداهای ناآشنای دور و برت، بی صدا فرو می بری و یک جایی ته دلت خالی میشه....خالی...


و اون آشنای غمبار باز توی گوش ات میخونه و میره...  و تو میمونی و انعکاس بی رحم صدایی که میگه:


"ما فرار کردیم.....از خانهء نیمه جان مان....از خاطره هایمان......از خودمان"

 

موسیقی صبحگاهی ما!

یک سال و 5 ماه و 7 روز ه.م

چند بار تاحالا به این برو بچه های درختی تذکر دادیم کله صبح روزای تعطیل پارتی نگیرن ولی خب 

همینه دیگه.دور همیم کلا :)


اینم لینک پارتی برو بچه ها


پ.ن:

امروز اینجا تعطیل رسمیه به مناسبت روزجهانی کارگر که دیروز بود!چونکه اول ماه می تلاقی کرد به یکشنبه و از اونجایی که تعطیلات برای این رفقای ما حکم ناموس رو داره هر وقت یک تعطیل رسمی به شنبه یا یکشنبه بیفته اینا روز بعدش رو تعطیل میکنن که یه وقت تعطیلی هدر نره خدا نکرده

Family Stickers

یک سال و 4 ماه و 23 روز ه.م


نمیدونم بقیه جاهای دنیا هم اینجوریه یا نه ولی یه چیز بامزه ای که اینجا خیلی زیاد دیدیم این برچسبهاست که ملت پشت شیشه ماشینشون میچسبونن و ترکیب خونواده شون رو نشون میده

به همین سادگی

یک سال و 4 ماه و 13 روز ه.م

ناهارمو که چند تا برش از پیتزای دیشبه با خودم برداشتم و دارم همینجور که مینویسم، روی یک نیمکت پشت ساختمون شرکت میخورمش.

هوا آفتابی و صافه.

باد از لای برگای درختای دور و برم رد میشه و میاد سراغ موهای من.خوب که به هم شون میریزه میاد توی گوشم یه آوازی میخونه. بعد من پر از احساس سادهء خوشبختی میشم و اینجوری میشه که تمام روز به آدمای دور و برم لبخند میزنم.


میدونی چیه؟ قبلا برام قبول کردن این واقعیت سخت بود.خیلی سخت.اما الان دارم کم کم باور   میکنم که احساس سادهء خوشبختی، با نیمکتی که موقع ناهار تنها و بدون مزاحمت بتونی روش بشینی و با هوای صاف و تمیز و با بادی که بتونه از لای موهات رد بشه و به هم شون بریزه، نمیتونه هیچ رابطه ای نداشته باشه.

  

ف ص ل

نوشتن برام خیلی سخت شده اما فکر میکنم به گفتن ِ احساسای صادقانهء هر مرحله از مانای مهاجر یه جورایی متعهد شدم.


 احساس میکنم آروم آروم دارم از فضای ایران فاصله میگیرم.از فضای سیاسیش،از معضل های اجتماعیش، از مرض های اقتصادیش.


چند وقته که حس میکنم دارم ته مونده های حس های نوستالژیکم رو غرغره میکنم.نه اینکه این حس ها کاملا از بین رفته باشن اما دیگه اصالت قبل رو ندارن .


وقتی که میبینی داری "تلاش میکنی" که فضای درونی خودت رو به فضاهای تاریک ِمحیطی که 12000 کیلومتر ازش دورشدی، نزدیک کنی تا بتونی با مردمِ اونجا همصدا بشی، میفهمی که یک جای کار میلنگه.


و من امشب فهمیدم که یک جای کارم داره میلنگه.